ناخود

جمال عظيمي
azimi278jamal@yahoo.com

ناخود



بعداز عبور از تقاطع چند لحظه اي جلوي ويترين كتاب فروشي ايستادم ،نگاهي كوتاه به كتابهاي ويترين انداختم و واردمغازه شدم، مستقيم به طرف ميز كتابها رفتم وتند و تند درذهنم نام آنها را مي خواندم مثل كسي كه دراين دنيانباشد هيچ كس وهيچ چيزي را نمي ديدم، برخورد با اوبودكه مرابه خود آورد ، وقتي سر بلند كردم درجلويم ايستاده بود چشمهايمان كه به هم افتاد او خودرا عقب كشيد واز طرف راستم عبور كرد من برگشتم واونيز بعداز چند لحظه اي برگشت باز چشمهايمان به هم افتاد . به طرفش رفتم وگفتم: هوشنگ!
اوبا تعجب پرسيد: شما مرا مي شناسيد قيافيه شما برايم آشنا مي باشد من شمارا كجا ديده ام ؟
هوشنگ مرا نمي شناسيد؟ نكند...
قيافيه شما برايم آشنا ست ولي نمي دانم.
من دوست مرحوم بابات بودم . خدا رحمت كند ايشان را مرد خيري بود.هر شب جمعه كه درقاف باشم به سرخاكش ميروم .
هوشنگ با تعجب پرسيد: سر خاك كي ميروي ؟
پدرت .
پدرمن كه دراين شهر دفن شده.
پدر شما دراين شهردفن شده ، مگر مي شود.از من اصرارواز اوانكار قرار شد كه با ماشين او به قبرستان برويم واو قبرپدرش را به من نشان دهد .سوار ماشين شديم وبعداز عبور ازچند خيابان به قبر ستان رسيديم .جلوي بلوك 2 توقف كرد وپياده شديم اوجلو رفت ومن پشت سرش بعداز عبور از بين چند قبر جلوي يكي از قبر ها ايستادوگفت بفرماييد اين هم قبر پدرم.

به سنگ قبر نگاه كردم با تعجب گفتم مگر مي شود عينا مثل سنگ قبر آنجا مي باشد حتا نوشتهايش حتا رنگش تازه شمار بلوك هم همان2 مي باشد.( منوچهر البرزي فرزندسهراب شماره شناسنامه246متولد امرتات سال 222شهرقاف)
ولي اين كه متولد قاف مي باشد ؟
اونگاهي به من كرد وگفت اين قبر پدرم من مي باشد ودراينجا خاك شده است نه درقاف .

پس او متولد قاف بود؟
نه، متولد فاق است .
اوبادقت محل تولد را نگاه كرد گفت حتما اشتباه شده
چطور شما متوجه اشتباه به اين بزرگي نشد يد.
نمي دانم،آخه من كمتر به سنگ قبر مرحوم نگاه مي كنم بيشتر اوقات گريه امان را از من مي برد،مرحوم پدرم به من علاقه زيادي داشت و من هم اورا خيلي دوست داشتم.

گفتم :مگر ميشود .
نمي دانم.
اين قبر پدرم من مي باشد ويك قبر هم بيشتر ندارد، احتمالاشما مرا باشخص ديگري اشتباه گرفتيد.

من به شما نشان مي دهم.
هوشنگ به من نگاهي كرد وگفت :حتما مرا باكسي ديگر اشتباه گرفتيد .
گفتم: نگاه كن، برای توهم قيافه من آشنابود.
خيلی از قيافه ها به هم شباهت دارند.
من با شما آمد وشما هم بايستي با من بيايد . تامن هم بتوانم حرفم را ثابت كنم.

هوشنگ گفت شما از شهر ديكر صحبت مي كنيد كه شايد هم فاصله زماني زيادي با اينجا داشته باشد واين برايم من امكان پذير نيست .
گفتم: يعني اين موضوع هيچ حس كنجاوي شما تحریک نمي كند .
هوشنگ دستي به سرش كشيد وبا منگ و منگ گفت: چرا ولي
گفتم: ولي ندارد شما بايد با من بياييد .
هوشنگ مردد به من نگاه كرد و گفت: آخه من كه بيكار نيستم ،شما كه نمي دانيد من چقدر كاردارم تازه امكان دارد شخص ديگري با همين نام درآن شهر دفن شده باشد اين شباهت نام ها هميشه بوده وخواهد بود چه دليلي دارد كه من بيايم آنجا كه اصلا نمي شناسم.
او درپائين قبر نشست ومشغول خواندن فاتحه شد من نيز از او پيروي كردم ودركناريه ديگر قبر نشستم ودرحالي كه فاتحه مي خواند به او خيره شدم ،صورتش گرد و بيني اش كمي خميده بود خميدگي بيني با تركيب صورت هماهنگ بود چشماني سياه وگيرايي داشت. وقتي كه بلند شدبه او گفتم تو شهرقاف را نمي شناسي، ديگر داري زياد روي مي كني تو چطور شهري كه درآن بدنيا آمدي نمي شناسي توسالها درآن شهر زندگي كردي .

هوشنگ با تعجب گفت من درقاف بدينا آمده ام! شماحتما مرا با كسي ديگري اشتباه مي كنيد من متولدفاق هستم.
باخنده گفتم نكند داري سربه سرمن مي گذاري .
اواز داخل كيف دستي اش شناسنامه را درآورد وبه طرف من درازكرد وگفت بفرمائيد نگاه كنيد .
شناسنامه را باز كردم .
چند لحظه خيره شدم اوراست مي گفت متولد فاق بود ولي تمام مشحضاتش با هوشنگ يكي بود .
شناسنامه را به اودادم سكوت ميان ما حاكم شد او به طرف شهر حركت كرد دربين راه از من پرسيد كجا شمارا پياده كنم .
گفتم: هر جا كه باشد من پياده مي شوم . همانجا كه سوارتان كردم خوب هست.

گفتم: من ديگر مزاحم شما نمي شوم .
هوشنگ گفت: پدرم هميشه مي گفت رفيق نيمه راه نباش.
با تعجب به او نگاه كردم .
هوشنگ پرسيد: مگر من چيز بدي گفتم كه اينطور نگاهم مي كني.
گفتم:اين گفته هميشه ورد زبان اوبود .
هوشنگ پرسيد كي .
گفتم:پدر شما .

باز سكوت تحميل خودرا آغاز كرد وماشين از ميان خيابانهاي شهر مي گذشت .تمام مشخصات مثل هم بودمگرمي شد
اودرحالي كه ترمزمی كرد پرسيد چه چيزي مي شد
گفتم: هيچي ببخشيد من براي شما مزاحمت ايجاد كردم از شما پوزش مي خواهم.
هوشنگ دستش رادرازكردوگفت: خواهش مي كنم از ديدن شما خوشحال شدم ، شما امروز مامور خير بوديد كه مرا سر قبر پدرم ببريد، من هم به نوبه ی خود از شما ممنونم .
از ماشين پياده شدم وبا دست با او خداحافظي كردم وبه طرف كتاب فروشي رفتم اصلا كتابهارا نمي ديدم فكرم روي سنگ قبر بود عينا مثل هم با يك نام مگر مي شد. (منوچهر البرزي فرزند سهراب شماره شناسنامه246 متولد امرتات سال 222شهرقاف)

هوا داخل مغازه كتاب فروشي سنگين شده بود از آنجا بيرون آمدم هنوز چند قدمي برنداشته بودم كه يكي از عابرين با دست مرا تكان دادو گفت آن آقا اشا ره به ماشين كنار خيابان كرد با شما كار دارد. نگاهم به طرف ماشين افتاد هوشنگ داشت با دست اشاره مي كرد، به طرفش رفتم .
سوار شو
سوار ماشين شدم دررا كه بستم به او نگاه كردم
هوشنگ گفت: باشد من با تو مي آييم فردا صبح به آنجا مي رويم ولي يك شرط دارد
گفتم: چه شرطي .
هوشنگ با لبخند گفت : كه تا فردا مهمان من باشي.
گفتم: امروز كاري زيادي دارم .
گفت: شرطم همين است .
گفتم: باشد. عين پدرت مهيمان نواز هستي .
ساعت پنچ بعداز ظهربود كه به ورودي شهر قاف رسيديم ،
هوشنگ گفت: قبرستان كجا مي باشد .
گفتم :مگر بلد نيستي .
اولين بارم می باشد که به اينجا آمده ام.
مگر می شود.
او نگاهي به من انداخت وگفت ببين من با شما آمدم چون براي شما مهم بودوكنجكاوي من هم تحريك شده بود، ولي دليل اينكه من حرفهاي شمارا قبول داشته باشم نيست براي من هم تعجب داشت.اين همه شباهت راستي من اينجا مهيمان شما هستم .
گفتم خواهش مي كنم شما مهمان خودتان مي باشيد
گفت: نكند مي خواهيد مرا به هتل ببری ؟ نگاهم كردو او
وقتي كه جلو بلوك 2رسيديم گفتم: اينجاست .
هوشنگ درحالي كه از ماشين پايين مي آمد گفت: شما صبر كنيدمن جلو بروم به طرف قبرها رفت من نيز به دنبالش مي رفتم دركنار قبر 48ايستاد وبا تعجب گفت واي خداي من مگر مي شود اين همه شباهت.پائين قبر نشسته بعداز خواندن فاتحه بلند شدومستقيم به طرف ساختمان قبرستان رفت بعداز پرس وجو ماموركفن ودفن را پيدا كرد واز او درمورد قبر بلوك 2رديف 4قبر48 سئوال كرد.
ماموركفن ودفن گفت ما به هركسي جواب نمي دهيم اگرهم ازاقوام مرحوم مي باشيد بايد فردابا جوازدفن بياييد. او چند اسكناس دردست مامور گذاشت.
مامور فورا به طرف اطاقش رفت ودفتر را از داخل كمد در آورد وبا توجه به مشخصات قبر شماره پرونده مرحوم را پيدا كرد.وباز از كمدي ديگر پرونده اش را آورد.
مرحوم( منوچهر البرزي فرزند سهراب شماره شناسنامه 246متولد امرتات سال 222شهر قاف)
تمام مشخصات يكي مي باشد.
پرونده را از روي ميز برداشت داخل كمد بگذاردكه شناسنامه مرحوم بر روي زمين افتاد مامور
او گفت شناسنامه ی هيچ مرده اي پيش ما نمي ماند اين تعجب آور است.
هوشنگ شناسنامه را برداشت وصفحه اول آنرا باز كرد. با تعجب گفت اين عكس مرحوم پدرم مي باشد .
مامور كفن ودفن باخنده گفت : نكند مي خواستيد عكس بنده باشد، دستش را دراز كرد تا شناسنامه را بگيرد .

هوشنگ از داخل جيبش چند تا اسكناس به اوداد .
واز ساختمان خارج شديم .
او حال درستي نداشت ، سويچ ماشين را به من داد .
از چند خيابان گذاشتم واردكوچه كه شدم آه بلند هوشنگ مرا به خود آورد
پرسيدم چه شد.
گفت: اين كه كوچه ما مي باشد .

گفتم: تازه داري به حرفهاي من مي رسي .
گفت: منظور من كوچه ي ما د رفاق را مي باشد.
گفتم: پس درآن شهر هم كوچه ي 24وجوددارد.
او باسر تاييد كرد.
تمام خانه ها مثل كوچه ماست .
جلو خانه ايستادم. پياده شديم و به طرف خانه رفتيم ،كليد رادر قفل چرخندم و خودرا از جلو دركنار كشيدم وبه او تعارف كردم .او چندتا سرفه كرد وبعد وارد خانه شد ، به او گفتم كسي جز من دراين خانه زندگي نمي كند راحت باشد.
او وسط حياط ايستاد وبا تعجب گفت اين خانه با اين محله را ازفاق بلند كردند واين جا آورده اند ، اصلا باور كردني نيست همان محله همان كوچه همان خانه وهمان فضا حتا بوي گلهايش هم همان مي باشد، حوض وسط حياط به محيط طروات زيادي داده بود گلهاي درون باغچه تازه باز شده بود ند تراس جلو خانه باستونهاي سنگي و يك پارچه اش بر زيبايی ساختمان افزوده بود.
اوروي پله جلوتراس نشسته و گفت: باورم نمي شود اين همه شباهت .
گفتم شايد شباهت نيست شايد خودش مي باشد .
گفت حالا شما باور نمي كنيد كه درجاي ديگري مثل اين خانه باشد .
گفتم نه اينطور نيست من باور مي كنم.
او گفت: به نظر شما كدام به كدام شباهت دارند
مگر فرق مي كند .
اصل از بدل فرق نمي كند .
گفتم شايداصل چيز ديگري باشد.يا اصلا اصلي وجود نداشته باشد همه بدل باشند.
نگاهي به من كرد وهيچي نگفت.
بعداز چند دقيقه هوشنگ سرش بلند كرد وگفت: ما خواب نيستم .
گفتم اگر خوابي هم باشد بايد شما خواب ديده باشيد .
چرامن .
چون مرا داري خواب مي بيني .
هوشنگ گفت: از كجا معلوم كه من درخواب تو نباشم.
گفتم: نمي دانم.
هوشنگ درحالي كه بلند ميشد گفت: شايد هردو خواب باشيم.
او به طرف حوض رفت و چند مشت آب به صورتش زد .بعداز كنار حوض به طرف من آمد وگفت: راستي شما هنوز اسمتان را به من نگفتيد.
گفتم: اسم من، درست مي گفت از ديروز تابحال او اسم مرانپرسيد ه بود ومن هم يادم نبود كه اسمم را به او بگويم الان كه او گفت من ياد آمد.
او باصداي بلند گفت: اسم شما، اصلا شما كي هستيد.
من مي ترسيدم اسمم را بگويم از لحظه اي كه او اسمم را پرسيد بود تازه من خودم متوجه اين موضوع شدم شايد او راست مي گفت:شايد من داشتم خواب مي ديدم .
او مراتكان دادوگفت حواست كجاست تو كيستي .
اسم من هوشنگ است فرزند منوچهر البرزي متولد هئوروتات سال242 شهر قاف وشناسنامه را به او دادم
اوبا ديدن شناسنامه من دست درجيبش كرد وشناسنامه خودش درآورد وبا هم مطابق كردهيچي چيزي دردو شناسنامه باهم فرق نمي كردند.
اوگفت: هر دو يكي مي باشيم ، ما هر دو يك نفر هستيم با دوشناسنامه
گفتم: شما كه گفتيد محل تولدتان شهرفاق مي باشد . او دوباره به شناسنامه خودش نگاهي كرد وگفت محل تولد من فاق قيد شده .وقتي هر دورا باهم مطابقت كردم ديدم كه او درست مي گويد محل تولد اوفاق مي باشد يس ما يك نفر نيستيم .
پس لازم شد كه به شهر شما هم سري بزنيم شايد تفاوتهاي ديگري پيداكنيم .
شهر شما دركدام قسمت مي باشد .
نمي دانم چند بار با پدرم رفتم آخه من آن زمان خيلي كوچك بودم يادم نمي آيد.
باشد، از روي نقشه پيداش مي كنيم من اينجا نقشه دارم به طرف اطاق رفتم واو نيز پشت سرم حركت كرد.درب اطاق دولنگه اي بودهر دولنگه را من باز كردم ميز كنار اطاق با دوصندلي دردوطرفش وآيينه روي پيش بخار اطاق خود نمايي مي كرد
اطاق بوي نم مي داد دررا باز گذاشتم تا هواي تازه وارد شود نقشه را از كمد كنار ميز درآوردم وروي ميز پهن كردم.
دونفري روي نقشه خم شديم هرچه گشتيم شهری بنام فاق ويا قاف وجود نداشت ،هردو بهم نگاه كرديم وهريك صندلي از پشت ميز بيرون كشيدیم ونشستيم.































 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33359< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي